- ۹۶/۱۱/۲۰
- ۰ نظر
در تمام طول زندگی ام که دلَکم پر از عشق بود هیچگاه، فکر نمی کردم روزی روزگاری که به او رسیدم ، قرار است همه چیز را با تارِ مویی بر رویِ کتش تمام کنم....
آخ که اگرمی دانست چه زجری می کشم...هیچگاه چنین نمی کرد با من..
که کاش می دانست من چه قدر " بی خودُ بی جهت" شده ام .... چه قدر به بیراه کشیده می شوم با تار مویی...
چه قدر.....
چه خوش خیالی می کردم من ...
چه خوشحال بودم...
می گفتم عاشقش می کنم...
دستی می کشیدم بر موهایِ کوتاهم و از بی خیالی ام کمالِ لذت را می بردم...
از رهایی ام....
اما حالا از من "تنها" مانده....
تنهایی مطلق که می دانم هیچگاه عاشق نخواهی شد....
من پر از داستانم....
داستان سرایی میکنم...
میگویم چه قدر خوشبختمُ نیستم.....
- ۹۶/۱۱/۲۰