شرقی غمگین...

خجالت می کشم که به رُخَم بکشند..

شرقی غمگین...

خجالت می کشم که به رُخَم بکشند..

در تمام طول زندگی ام که دلَکم پر از عشق بود هیچگاه، فکر نمی کردم روزی روزگاری که به او رسیدم ، قرار است همه چیز را با تارِ مویی بر رویِ کتش تمام کنم....

آخ که اگرمی دانست چه زجری می کشم...هیچگاه چنین نمی کرد با من..

که کاش می دانست من چه قدر " بی خودُ بی جهت" شده ام .... چه قدر به بیراه کشیده می شوم با تار مویی...

چه قدر.....

چه خوش خیالی می کردم من ...

چه خوشحال بودم...

می گفتم عاشقش می کنم...

دستی می کشیدم بر موهایِ کوتاهم و از بی خیالی ام کمالِ لذت را می بردم...

از رهایی ام....

اما حالا از من "تنها" مانده....

تنهایی مطلق که می دانم هیچگاه عاشق نخواهی شد....

من پر از داستانم....

داستان سرایی میکنم...

میگویم چه قدر خوشبختمُ نیستم.....

  • سا مِح

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی