شرقی غمگین...

خجالت می کشم که به رُخَم بکشند..

شرقی غمگین...

خجالت می کشم که به رُخَم بکشند..

_گذشته_ 

نو بهار: میگی میری یعنی میری میدونم...

_خوشبحالت که میدونی خیلیا هنوز منُ نمیدونن..میدونی؟

نو بهار: دونستنش که راحتِ درکِ که مهمِ...تو نمیدونی بهش نمیرسی؟

_چیش انقدر دورِ؟ بازیگرِ تاتر بودنش؟

نو بهار:همون و خیلی چیزایِ دیگه گُلی....

_باشه هرچی من میرسم بهش....


رسیدم ولی چه؟

شده ام شبیه به ان هایی که در گذشته زندگی می کنند...

مثل ان هایی که خاطراتِ خوب گذشته را به "حال" ترجیح می دهند...

ان ها همان هایی هستند که هیچ چیز رها نیستند...

کسانی شبیه به من...

کسانی مثل من که تمامشان را در گذشته جا گذاشته اند و فقط چیزی به نامِ "عشق" را با خود به این ور ُ ان ور می برند..

شبیه به ان هایی که از خانه های ابریشان در اسمان گذشته اند فقط به خاطرِ "او" ولی حالا....


چه قدر شیرین تر بوده ام در گذشته ان وقت ها که تنها ارزویم خواندن نمایشنامه " خرس های پاندا" با او بود...

کاش می دانستم هیچ چیز قرار در " آینده" خوب شود....

کاش عاشقِ دل خسته ای می ماندم که هرگز به " او" نرسیدم... 

که اگر می دانستم نرسیدن بهتر است..:))

می دانستم باید بروم...

می دانستم او هیچگاه از نبودِ من دلگیر یا ناراحت نخواهد شد..

می دانستم که او گیرِ نفهمی افتاده است...

که اگر نمی دانستم محال بود لحظه ای به بی او بودن فکر کنم....

می دانستم دلم چه می خواهد...

دلم "منِ سابق" را می خواست که رفته بود..

هیهات...

چه دیوانه وار بودم....

از در که بیرون رفتم... همه جا خودم را دیدم.... در شیشه ی تک تک مغازه ها "منِ سابق" را دیدم...

آخ که اگر دیوانه نمی خواندند مرا، هزاران بار شیشه ی تک تک مغازه ها را بغل کرده بودم....

احساسِ دلتنگی عمیق می کردم...

چون ....

بی "او" شده بودم

بی "او"ً و بی "منِ سابق"...

می دانی چه دردی دارد؟

در تمام طول زندگی ام که دلَکم پر از عشق بود هیچگاه، فکر نمی کردم روزی روزگاری که به او رسیدم ، قرار است همه چیز را با تارِ مویی بر رویِ کتش تمام کنم....

آخ که اگرمی دانست چه زجری می کشم...هیچگاه چنین نمی کرد با من..

که کاش می دانست من چه قدر " بی خودُ بی جهت" شده ام .... چه قدر به بیراه کشیده می شوم با تار مویی...

چه قدر.....

چه خوش خیالی می کردم من ...

چه خوشحال بودم...

می گفتم عاشقش می کنم...

دستی می کشیدم بر موهایِ کوتاهم و از بی خیالی ام کمالِ لذت را می بردم...

از رهایی ام....

اما حالا از من "تنها" مانده....

تنهایی مطلق که می دانم هیچگاه عاشق نخواهی شد....

من پر از داستانم....

داستان سرایی میکنم...

میگویم چه قدر خوشبختمُ نیستم.....

شبانه روزم می گذرد به وقت گذرانی در کمد لباس هایش...

روز ها که پایش را از خانه بیرون می گذارد، می دانم چه قدر دلبری می کند برایِ دلکِ بیچاره ی خیلی ها اما ،اندیشه ی واهی را برای همین وقت ها گذاشته اند دیگر...می گویم هرچه نباشد آخر خودش مال من استُ خیالش مالِ دیگران...

دستی به لباسِ مردانه اش کشیدم و کمی بوییدمش........

نگاهی انداختم...

نگاهِ من همانا و آغاز خودزنی همانا...

مویِ سرخِ تابدارِ بلند...

چه دلبر بود...

لباسش را به رختِ تظاهر آویزان کردم....

رویِ پا بند نبودم...

"رویِ پا بند نبودم" حق جمله رو ادا نمی کند...؛نمی تواند...

نگاهم به آئینه خورد...

مثل " آئینه در آئینه"

موهایِ پسرانه ی کوتاهِ سیاهم...

می دانستم اخر روزی گیسوان پریشان کسی دل می رباید از او...

می دانستم ُ دست رویِ دست گذاشته بودم...

آخرش رفتُ ........

"شرقی غمگین" روایتگرِ زنی ست...




اپیزود ها را اگر منت گذاشتید و خواندید...نظرتان را نیز اگر با دستان نازنینتان تایپ کردید؛دلمان پر از رهایی می شود...