- ۹۶/۱۱/۲۰
- ۰ نظر
می دانستم باید بروم...
می دانستم او هیچگاه از نبودِ من دلگیر یا ناراحت نخواهد شد..
می دانستم که او گیرِ نفهمی افتاده است...
که اگر نمی دانستم محال بود لحظه ای به بی او بودن فکر کنم....
می دانستم دلم چه می خواهد...
دلم "منِ سابق" را می خواست که رفته بود..
هیهات...
چه دیوانه وار بودم....
از در که بیرون رفتم... همه جا خودم را دیدم.... در شیشه ی تک تک مغازه ها "منِ سابق" را دیدم...
آخ که اگر دیوانه نمی خواندند مرا، هزاران بار شیشه ی تک تک مغازه ها را بغل کرده بودم....
احساسِ دلتنگی عمیق می کردم...
چون ....
بی "او" شده بودم
بی "او"ً و بی "منِ سابق"...
می دانی چه دردی دارد؟
- ۹۶/۱۱/۲۰